حکایت بهلول و صدای پول

دوشنبه 18 فروردين 1404

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد.




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب